پیدا کردن بخت
افزوده شده به کوشش: نسرین ط.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: افسانه های ما زندگان - صفحه ۴۷ - ناشر کتابهای شکوفه، چاپ اول ۱۳۷۶
صفحه: از ۲۸۵ تا ۲۸۸
موجود افسانهای: شیر سخنگو - درخت سخنگو - بخت
نام قهرمان: پسرک احمق بیشعور - بخت
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: خودِ قهرمان در نقش ضد قهرمان هم عمل میکنه
در بسیاری از افسانهها حماقت و ندانم کاری مورد نکوهش قرار میگیرد. مردی به دنبال بخت خود به راه میافتد. با گذشتن از موانع و مشکلات عاقبت بخت را که اغلب به صورت پیرمردی است پیدا میکند؛ اما در اثر ندانم کاری و عدم هوشیاری موقعیت خود را درک نمیکند و به خاطر همین اشتباه، جان خود را نیز از دست میدهد. برداشت این نوع افسانهها از مسالهی فقر برداشتی سطحی و یکجانبه است. اگر انسانی به تهیدستی و فلاکت دچار میشود، مقصر خود اوست نه جامعه و به این وسیله تمام عواقب شوم بعدی متوجه خود فرد میشود.
روزی جوانی برای پیدا کردن بخت خود بار سفر بست. از دیاری به دیاری دیگر،، از جنگلی به بیشهای و در همین بیشه به شیر خفتهای برخورد. او به خیال این که شیر خفته بختش است بیدارش کرد و از شیر پرسید:- تو بخت منی؟ نه جوان من بخت خوابیدهی تو نیستم. از شدت درد این جوری توی خواب و بیداریام. حال اگر بختت را یافتی از او دوای درد منِ شیر را بپرس. جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مریض ثروتمندی برخورد از او پرسید: - تو بخت منی؟ نه جوان! من بخت تو نیستم! اگر بختت را پیدا کردی، دوای مریضیام را از او جویا شو!باز به راهش ادامه داد. در راه به درختی که داشت خشک میشد رسید. از درخت پرسید:ای درخت تو بخت منی؟ نه جوان! منِ کم بخت، بختِ تو نیستم. اگر بختت را پیدا کردی دوایی از او بخواه که مرا از خشکیدن نجات دهد. و جوان همین طور آواره، سرگردان، پرسان و جویان رفت و رفت تا بالاخره رسید به بختش. بخت به جوان گفت: «من بخت توام و خوب مرا یافتی. حالا از من چه میخواهی؟»جوان که از خوشحالی میخواست پرواز کند. داروی شیر دردمند، دختر مریض و درخت را از بختش خواست. بخت دربارهی شیر دردمند گفت: «شیر دردمند باید مغز آدم بی شعور و احمقی را بخورد تا درد از تنش برود.»دربارهی دختر مریض ثروتمند گفت: «باید شوهر کند تا از مریضی خلاص شود.» دربارهی درخت گفت: «اگر گنج زیر ریشهی درخت بیرون آورده شود، طلسم خشکیدن درخت میشکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد.» جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسید. دوایش را گفت. درخت تقاضا کرد: «پس بیا از زیر ریشهام گنج را برای خودت در بیاور هم تو به نوایی میرسی هم من از خشک شدن نجات مییابم.»جوان گفت: «بختم با من یار است دیگر گنج میخواهم چه کار؟» به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مریض ثروتمند رسید. دوای شفای او را هم گفت. دختر مریض ثروتمند هم تقاضا کرد «پس بیا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوی و هم صاحب ثروتم.» جوان جواب داد: «نه بختم را یافتهام و با من یار است. تو و ثروتت را میخواهم چه کار؟» باز به راه افتاد و سرانجام رسید به آن شیر دردمندِ خفته در بیشه. شیر با چشمهای نیمه باز تا او را دید غرید و پرسید: «ای جوان بالاخره بختت را پیدا کردی؟» جوان با خوشحالی جواب داد: «بله» بعد شرح حال درخت، دختر مریض ثروتمند و داروی دردشان را هم به شیر گفت و این را هم گفت که دست رد به سینهی هر دو زده است. شیر غرید: «عجب!» بعد پرسید: «حالا بگو ببینم داروی درد مرا هم از بختت پرسیدی؟» جوان گفت: «بله» شیر گفت: «داروی دردم را چی گفت؟» جواب داد: «به من گفت تا به تو بگویم که دوای دردت، خوردن مغز یک آدم بیشعور و احمق است.» شیر پا شد، خمیازهای کشید و گفت: «حالا از تو سوال میکنم آیا احمقتر و بیشعور تر از تو آدمی پیدا میشود که به گنج زیر ریشه درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند؟!»جوان در جواب شیر هاج و واج ماند. پس شیر با یک حملهی ناگهانی جوان را به خاک و خون کشیده و مغز او را خورد و شفا یافت.